دلتنگم خدا دلتنگم
زیر پوشش زمین خوابم نمی برد
دیوارها روحم را فشار می دهند
مثل پروانه
درون شیشه ای که تاریکی به آن حجوم می آورد
نگاهم میشکند ................ خورد می شود
بغضم در حجم سر پر و خالی می شود
و زمان در حجم بغض می میرد
سایه ها نگاهم را سیاه می کنند
و ذهنم رنگ ها را تزویر بودن
هنوز نفهمیده ام جای پاهای من چرا این جا باید نقش ببندد
اشک پرده ی چشمهام را میدرد
آسمان دارد زمینی می شود
یعنی آرزوها مثل ابرها بی هوده اند ؟
در حجم بغض یک نگاه می خوابند
در حجم شکستن یک سکوت می میرند
سقف آسمان کوتاه تر می شود
زمین محفظ مردن ماست نه ؟
دوباره نمی خواهم پاییزی باشم اما ...
رویا هایم نقش پاییزند
تو همیشه هستی خدا هستی
این بودن های من است که روحم را به تلاطم می کشد
صدای خشک خش خش برگ ها را میشنوم
می دانم که می گویند هر قدر خاکی و ناتوان باز باید تورا خواند :
یاربِّ یاربِّ یارب
صدای قارقار کلاغ ها را میشنوم
می دانم که می گویند هر قدر تاریک باز نباید فراموش کرد :
... یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله
ولی سکوت تو را هنوز نمی توانم بفهمم
نمی توانم بخوانم
بنویسم
یاربِّ یاربِّ یارب ............
|